-
يكشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۴۴ ق.ظ

پایگاه تاریخ تطبیقی؛ فایل صوتی بیستوهشتمین جلسه درس تاریخ تطبیقی با موضوع حوادث پس از شهادت پیامبر اکرم(ص).
پایگاه تاریخ تطبیقی؛ فایل صوتی بیستوهشتمین جلسه درس تاریخ تطبیقی با موضوع حوادث پس از شهادت پیامبر اکرم(ص).
پرسش شما: آیه 40 سوره توبه را میتوان دلیلی بر برتری مصاحب پیامبر(ص) در غار ثور دانست؟
پاسخ استاد: این آیه در اواخر دوران رسالت پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) و زمانی که اوضاع مسلمانان سامان یافته بود، نازل شده است. در این برهه، بعضی از مسلمین، برای شرکت در جنگها تمایلی نداشتند. این آیه نازل شد و خداوند فرمود: اینکه من میگویم به پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) کمک کنید، برای این نیست که او به شما نیاز دارد؛ من در جایی به او کمک کردم که هیچ کس نبود.
آیه به موردی اشاره میکند که اولا به غیر از خداوند کسی نبود که به پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) یاری رساند؛ ثانیا همه دشمنان آن حضرت حضور داشتند. پس مسلما در چنین جایی شکست قطعی بود، در حالی که خداوند مانع شکست ایشان شد.
اشاره خداوند در این آیه به قضیه غار است: «إِذْ هُمَا فِی الْغَارِ». همان صحابی مشهور بود که در غار، همراه پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) حضور داشت. او میتوانست آنجا یاور آن حضرت باشد، اما خداوند او را به عنوان حامی در آن برهه معرفی نکرده است.
در قسمتی از آیه، اخراجکنندگان را «کفار» معرفی میکند: «إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِینَ کَفَرُوا»، در حالی که کسانی که برای یافتن پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) جلو غار جمع شده بودند، مشرکان بودند. البته درست است که مشرکان هم جزء کفار محسوب میشدند، اما از اینکه آیه شریفه به جای تعبیر «الذین أشرکوا»، عبارت «الذین کفروا» را به کار برده است، میتوان استفاده نمود که علاوه بر مشرکان، فرد یا افراد دیگری نیز که از زمره کفار محسوب میشدند، آنجا حضور داشتهاند.
از طرفی چون قرآن کریم، اشد دشمنان مؤمنین را یهود و مشرکان معرفی میکند «لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِّلَّذِینَ آمَنُواْ الْیَهُودَ وَالَّذِینَ أَشْرَکُواْ وَلَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَّوَدَّةً لِّلَّذِینَ آمَنُواْ الَّذِینَ قَالُوَاْ إِنَّا نَصَارَى ذَلِکَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّیسِینَ وَرُهْبَانًا وَأَنَّهُمْ لاَ یَسْتَکْبِرُونَ.»(مائده/82) پس لابد در این برهه هم، علاوه بر مشرکان، یهود نیز حضور داشته است، چرا که خداوند میخواهد نصرت خودش را در مرحلهای یادآوری کند که سرسختترین دشمنان (یهود و مشرکان) همزمان حضور داشتهاند.
حال این سؤال مطرح میشود که حضور مشرکان در اطراف غار، واضح و مشخص بود؛ اما یهودیها کجا بودند؟ جواب این است که نماینده یهود در آنجا بوده است. به اعتقاد ما، دلیلی قویتر از این، برای حضور یهود برای مقابله با پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) نداریم.
مطلب مرتبط دیگر در مورد آیه مذکور این است که صفات غیر اختیاری مانند ترس، گرسنگی، و... قابل نهی نیستند؛ اما اگر بر صفات غیر اختیاری، امر اختیاری مترتب شود، میتوان از آن امر اختیاری نهی کرد؛ مثل اینکه انفجاری رخ داده باشد، و فردی از ترسش فرار کند. اگر کسی به آن فرد بگوید: «نترس»، در حقیقت، او را از ترسیدن که امر غیر اختیاری است، نهی نمیکند، بلکه از فرار کردن که اختیاری است، نهی میکند.
حال میگوییم: با توجه به این قسمت آیه که میفرماید: «إِذْ یَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا»، اگر مصاحب پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) واقعاً ترسیده بود، آیا امکان داشت آن حضرت به او بگوید: «نترس»؟ مسلما جواب منفی است، زیرا ترس، یک امر طبیعی میباشد.
موقعی که پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) به او میگوید: «نترس»، پس حتما او بر آن صفت غیر اختیاری (ترس) یک فعل اختیاری مترتب کرده است و پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) هم از آن فعل اختیاری نهی میکند. سؤال اینجاست که او چه کاری انجام میداده است که پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) او را نهی کرد؟
تصور مشرکان بیرون غار این بود که پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) تنهاست. اگر آنها به طور ناگهانی داخل غار میآمدند، هر دو(پیامبر و مصاحب آن حضرت) را میکشتند. از آنجایی که مصاحب پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) این احتمال را میداد، کاری کرد که اگر مشرکان داخل شدند، کشته نشود و اگر هم داخل نیامدند، باطنش نزد پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) افشا نشود. شروع به ایجاد سر و صدا کرد و این کار او، مورد اعتراض پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) قرار گرفت.
گفت: یارسول الله! نگران هستم و میترسم. پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) در جواب او فرمود: «لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا». با شنیدن این سخن از پیامبر(صلیاللهعلیهوآله)، مجبور شد که ساکت شود. اگر کمی بیشتر سر و صدا میکرد، مشرکان باخبر شده و به درون غار میریختند؛ اما پس از سخن پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) به دلیل افشا نشدن نیتش مجبور به سکوت شد.
مأموریت آن شخص این بود که در کنار پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) طوری بالا بیاید که بتواند نفر دوم اسلام شده و حکومت را پس از آن حضرت به دست بگیرد. در قضیه غار نیز، هم میخواهد مأموریتش را انجام دهد و هم در حال انجام مأموریت، کشته نشود؛ بنابراین طوری رفتار میکند که اگر مشرکان به داخل غار آمدند، او را نکشند و اگر هم به داخل نیامدند، او بتواند به مأموریتش ادامه دهد.
دلیل مهمی که تأیید میکند حزن آن شخص، واقعی نبوده است، این است که خداوند در آیه مذکور میفرماید: «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهِ»؛ یعنی خداوند سکینه و آرامشش را بر پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) نازل کرد. اگر مصاحب پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) واقعا محزون بود، خداوند سکینه و آرامش را به او هم نازل میکرد و در نتیجه، آیه این چنین میشد: «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهما»، در حالی که چنین نیست.
بعضی از مخالفان مدعی هستند که ضمیر در «علیه» به آن شخص مصاحب برمیگردد، زیرا پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) نیاز به آرامش نداشت.
جواب ما این است که مگر این داستان را خود شما نقل نکردهاید(هر چند به نظر ما واقعیت ندارد) که در شب جنگ بدر، پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) از شب تا صبح نخوابیده و به درگاه خداوند استغاثه میکرد که خدایا! ما در حال شکست خوردن هستیم. آن حضرت به قدری منقلب شد که به زانو افتاده و عبا از روی دوشش برکنار شد. در این لحظه ابوبکر آمد و عبا را روی دوش پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) انداخت و دستان آن حضرت را گرفت و گفت: «بلند شوید؛ خوب نیست که شما این طور رفتار کنید. با این کارها دشمن دلشاد میشود. خداوند تو را تنها نمیگذارد»! میگویند: «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهِ» در جنگ بدر نازل شد.
پس طبق این نقل، انزال سکینه برای پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) بوده است. بنابراین، سخن خودشان که آن حضرت نیاز به سکینه و آرامش نداشت، نقض میشود.
نکته: از اینکه در ادامه آیه هم، فرد مورد تأیید و یاری خداوند را شخص پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) معرفی میکند: «وَأَیَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا»(ضمیر در «أیّده» به صورت مفرد آمده است که به پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) برمیگردد، نه اینکه به صورت تثنیه بیاید تا مراد از آن، پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) و مصاحب آن حضرت باشد) میتوان فهمید که دل آن شخص با پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) نبوده است.
دلیل دیگر بر مطلب مذکور اینکه هر جا در قرآن کلمه «صاحب» و مشتقات آن به کار رفته که درباره دو ذیشعور و در مورد امور دنیایی بوده است، حتماً یکی از آن دو طرف، کافر بوده است؛ مانند این آیه: «یَا صَاحِبَیِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ»(یوسف/39). در این آیه، یک طرف گفتوگو(دو زندانیِ همراه حضرت یوسف) کافر بودند. در آیه محل بحث هم، طبق این قاعده مستعمل در قرآن، یک طرف باید کافر باشد.
منبع: جلسه بیستم تاریخ تطبیقی استاد طائب(1393/11/14)
شبهنگام طوفان شدیدی به سمت مشرکین به راه افتاد و آتشهایی را که روشن کرده بودند، خاموش شد. این واقعه مصادف بود با بهمنماه، و در نتیجه هوا هم سرد بود. ترس و رعب مشرکین را فراگرفت. همه آنها دور هم جمع شدند تا همفکری کنند.
پایگاه تاریخ تطبیقی؛ بعد از اینکه مشرکین در جنگ احد پیروز شده و حالت امید پیدا کردند، احزاب شکل گرفت. ابوسفیان ستادی را ایجاد، و همه را برای جنگ علیه پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) با سرمایه مشترک متحد کرد. البته این بار با یهود بنیقریظه قرار گذاشتند عملیات همزمان انجام دهند.
زمانی که به مدینه رسیدند، با خندق مواجه شده و در نتیجه، به جنگ فرسایشی مبتلا شدند. آنها نمیتوانستند جنگ فرسایشی را زیاد تحمل کنند، چرا که پر خور بودند؛ برخلاف مردم مدینه که با اقل امکانات زندگی میکردند.
آذوقه کفار به تدریج تمام شد. برای اسبهایشان علف نداشتند. هر چه شتر داشتند، سر بریده و خوردند. از داخل مدینه هم نتوانسته بودند که چیزی را مصادره کنند. در نتیجه از نظر تدارکاتی در مضیقه قرار گرفتند. از طرفی، هر دو طرفِ درگیری در طول این محاصره بر اثر تیراندازی زخمی میدادند.
عَمرو بن عبدود از خندق عبور کرد. البته پریدن از خندق، امکانپذیر نبود، ولی مسلمانان موقع حفر خندق، به علت اینکه خودشان هم باید از مدینه خارج میشدند، در فاصلههای معینی معبرهایی را خالی نکردند، و سرپلهایی ایجاد نمودند که فقط یک فرد پیاده میتوانست از آنها رد شود. سپس نفراتی را در آنجا قرار داده و بستند.
عمرو بن عبدود از یکی از همین سرپلها به این طرف آمد و مبارز طلبید. هدف او کشتن پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) بود. مسلمانان در برابر او صف آرایی کردند، اما کسی جلو نمیرفت. امیرالمؤمنین(علیهالسلام) فرمود: یا رسولالله! اجازه بده تا من به جنگ او بروم. پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) اجازه نداد. بار دوم، باز امیرالمؤمنین(علیهالسلام) درخواست کرد و پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) اجازه نداد؛ ولی بار سوم، به او اذن داده شد. امیرالمؤمنین(علیهالسلام) رفت و پیروز شد. افرادی هم که با عمرو بن عبدود آمده بودند، فرار کردند و چون سرپل بسته بود، مجبور شدند از خندق بروند که در آنجا هم گیر کردند.
کشته شدن عمرو بن عبدود برای مشرکین گران تمام شد. او آخرین حربه آنها بود. ابوسفیان گفت: به هر نحو ممکن، باید امشب سرپلها را زده و جلو برویم. برای بنیقریظه هم پیام داد که فردا آماده عملیات باشید.
مأموریت پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) به نعیم ین مسعود
نعیم بن مسعود اشجعی که پس از جنگ احد با پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) اظهار همدردی کرده بود، همراه با احزاب آمده بود. زمانی که اوضاع جنگ را مشاهده کرد، گفت: «ما باطل هستیم». شبانه به محضر پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) رسید و مسلمان شد. چون در شب آمده بود، کسی متوجه آمدنش نشده بود. پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) به او امر نمود: برو و بین مشرکان و بین بنیقریظه اختلاف بینداز تا نتوانند به صورت هماهنگ حمله کنند و ما تنها از یک طرف با آنها بجنگیم.
از آنجایی که نعیم تاجر بود و با بنیقریظه هم ارتباط داشت، نزد آنها رفته و گفت: من آمدهام که به شما نصیحتی کنم؛ اگر ما شکست بخوریم، فرار میکنیم و میرویم، ولی مسلمانان با شما چه کار میکنند؟ آنها گفتند: در این صورت، مسلمین به ما حمله کرده و ما را نابود میکنند. نعیم گفت: باید کاری کنید که در صورت شکست، مکیان فرار نکنند؛ به آنها بگویید: چند نفر از بزرگانشان همراه شما در این طرف بایستند. اگر بزرگانشان اینجا باشند، فرار نمیکنند.
پس از آن نزد ابوسفیان آمد و گفت: من نزد بنیقریظه بودم. آنها اظهار پشیمانی کرده و با محمد صلح کردهاند. مسلمانان هم گفتهاند که اگر میخواهید ما یقین کنیم که شما پشیمان شدهاید، باید چند نفر از بزرگان مشرکین را بگیرید و به ما بدهید. نعیم به ابوسفیان گفت: مراقب باش که اگر بنیقریظه از شما کسی را خواست، ندهید.
زمانی که سپاه کفر در صدد مشخص کردن زمان عملیات برآمد، بنیقریظه گفتند: ما حمله نمیکنیم مگر اینکه این چند نفر را به ما بدهید. آنها هم گفتند: بنیقریظه خائن است؛ ما خودمان موقع صبح حمله میکنیم.
انصراف دشمن از ادامه جنگ
شبهنگام طوفان شدیدی به سمت مشرکین به راه افتاد و آتشهایی را که روشن کرده بودند، خاموش شد. این واقعه مصادف بود با بهمنماه، و در نتیجه هوا هم سرد بود. ترس و رعب مشرکین را فراگرفت. همه آنها دور هم جمع شدند تا همفکری کنند. در همین وضعیت، پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) فرمود: یک نفر به سمت لشکر دشمن برود و از آنجا خبر بیاورد. کسی از جایش بلند نشد. پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) به حذیفه فرمود که ظاهراً اینجا نیستی؟ حذیفه گفت: هستم. آن حضرت فرمود: پس چرا بلند نمیشوی تا به آنجا بروی؟ آنجا برو و ببین که چه خبر است.
حذیفه به سمت دشمن رفت و دید که ابوسفیان برای آخرین تصمیمگیری همه را جمع کرده است. هوا تاریک بود و کسی حذیفه را نمیدید. ابوسفیان گفت: اطرافیانتان را شناسایی کنید که میخواهیم تصمیم آخر را بگیریم. حذیفه پیشدستی کرد و به اطرافیانش گفت: تو کیستی؟ آنها هم خودشان را معرفی کردند و بدین ترتیب کسی به او مشکوک نشد.
ابوسفیان در آن جلسه گفت: ما شکست خوردیم. من عملیات انجام نمیدهم. سران حاضر در جلسه هم گفتند: اگر تو بروی، ما هم میرویم.
حذیفه برگشت و به آن حضرت گفت: اینها فرار کردند. پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) به او تأکید کرد که چیزی در این باره به کسی نگوید. تا صبح همه جلو خاکریز به صورت آمادهباش بودند. موقع صبح که هوا روشن شد، آمده و گفتند: یا رسولالله! کسی در طرف دشمن نیست. پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) فرمود: بروید ببینید که نکند در اطراف پنهان شده باشند. امر آن حضرت امتثال، و از خالی بودن اطراف هم اطمینان حاصل شد.
حرکت به سمت بنیقریظه
پس از آن، مسلمانان آمده و نماز ظهر را در مسجد النبی(صلیاللهعلیهوآله) خواندند. جبرئیل نازل شد و فرمود: نماز عصر را در بنیقریظه بخوانید. پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) به اصحاب امر نمود: اسلحه بردارید؛ میخواهیم به سمت بنیقریظه حرکت کنیم. مسلمانان به غیر از تعدادی که حاضر نشدند پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) را همراهی کنند، آمده و بنیقریظه را محاصره کردند.
محاصره حدود پانزده روز طول کشید. در نهایت افراد بنیقریظه گفتند: بین ما و شما حَکَمی را معین کنید. پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) تعیین حکم را به خود آنها واگذار کرد. گفتند: ما سعد بن مُعاذ را قبول داریم. پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) از آنها پرسید: آیا هر چه که حُکم کرد، قبول خواهید کرد؟ گفتند: بله؛ به حکم او تسلیم میشویم.
سعد بن مُعاذ در جنگ احزاب تیر خورده و رو به شهادت بود. او را آوردند تا بین دو طرف حکم کند. سعد خطاب به مسلمانان گفت: تمام مردان بنیقریظه را بکشید و حتی یک نفرشان زنده نماند. زنان و بچهها را هم اسیر کنید. با شنیدن این حکم، بنیقریظه به او اعتراض کردند. سعد گفت: حکم همین است؛ شما در سه نبرد خیانت کردید. پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) هم به سعد فرمود: این، حکم خدا در عرش اعلا بود که تو به زبان جاری کردی.
به این ترتیب، مسأله یهود بنیقریظه هم حل شد و در مدینه دیگر یهودی نماند. پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) پس از جنگ احزاب فرمود: بعد از این، مشرکان با ما نمیجنگند، چون حداکثر نیرویشان را در این برهه آورده بودند و دیگر نیرویی ندارند.
انتهای پیام/
منبع: جلسه بیست و چهارم تاریخ تطبیقی استاد مهدی طائب(1394/01/25)
بر اثر اقدامات بنینضیر، پیامبر اسلام(ص) در صدد برآمد که با آنها بجنگد؛ اما همه پیشنهاد صلح میدادند و میگفتند: با بنینضیر وارد جنگ نشو. سوره حشر در اینجا نازل شد.
پایگاه تاریخ تطبیقی؛ ابوسفیان با امید به مکه بازگشت و ستادی برای هماهنگی نیروها جهت تهاجم به مدینه تشکیل داد. اما در مدینه، روحیه شکست ایجاد شده بود؛ و از طرفی یهود، بنینضیر را فعال کرده و دستور داد تا اوضاع را به هم بریزند.
بر اثر اقدامات بنینضیر، پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) در صدد برآمد که با آنها بجنگد؛ اما همه پیشنهاد صلح میدادند و میگفتند: با بنینضیر وارد جنگ نشو. سوره حشر در اینجا نازل شد. جنگ با بنینضیر، برای مدینه خیلی گران تمام شد. بین اهالی شهر اختلاف افتاد. به پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) هم میگفتند: داریم محاصره میشویم؛ اما آن حضرت به آنها توجهی نمیکرد.
آمادگی برای جنگ با بنیقریظه
بعد از شکست بنینضیر، ابوسفیان جنگ را با بنیقریظه، گروه سوم از یهودیان مدینه هماهنگ کرد.(بعد از پیروزی پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) در بدر، بنیقَینُقاع حمله کرد. پس از شکست مسلمانان در احد، بنینضیر وارد عمل شد. این بار هم، مکه با بنیقریظه عملیات را هماهنگ کرد).
ده هزار نیرو با روحیه بالا و پول زیاد در مدینه جمع شدند که هدفشان هم کشتن پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) بود. به پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) خبر دادند که اینها میخواهند حمله کنند. آن حضرت، بزرگان اصحاب را جمع کرد و درباره شیوه دفاع، از آنها مشورت خواست.
گفتند: یا رسولالله! دفعه قبل، تاوان نظر دادنمان را دادیم؛ دیگر نظر نمیدهیم. اگر پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) خواستار تعبد افراد در مورد امور حکومتی میشد، مقصر شکستها را آن حضرت میدانستند. رهبران الهی به مردم میدان میدهند.
البته ممکن است با این میدان دادن، افراد جامعه به زمین بخورند؛ ولی او اوضاع را طوری کنترل میکند که این زمین خوردن، باعث از بین رفتن نشود، بلکه سبب رشد گردد.
سلمان در زمان پیدایش پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) از ساسانیان، و پدر و مادرش هم درباری بودند. سیر حوادث، سلمان را به یک برده تبدیل کرده بود؛ برده یک یهودی در مدینه. بعدها با امر پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) خودش را از صاحبش خرید. سلمان در این جنگ(بنیقریظه) در کنار پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) بود و نظری داد مبنی بر اینکه در ایران وقتی دشمن با نیروی زیاد حمله میکرد و توان مقابله با آن نبود، جنگ را فرسایشی میکردند؛ یعنی کانال میکندند و دشمن را آن طرف کانال نگه میداشتند.
دشمن به قدری آنجا میماند تا غذایش تمام میشد و میرفت. پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) نظر سلمان را تأیید و آن را اجرا نمود. البته مسلّما آن حضرت به این شیوهها آگاهی کامل داشت، ولی چه بسا اگر خودشان این نظر را میدادند، مورد پذیرش واقع نمیشد.
انتهای پیام/
منبع: جلسه بیست و سوم تاریخ تطبیقی استاد مهدی طائب(1394/01/18)
پس اینکه چرا ابوسفیان ادامه درگیری با مسلمانان را رها کرده و رفت، خودش هم نفهمید. بالأخره مشرکان به منطقهای در آن طرف حَمراء الاَسَد رسیده و سپس تصمیم گرفتند به سوی مدینه بازگردند. برای بازگشت، نیاز به اطلاعات داشتند که الآن اوضاع مدینه چگونه است؟
پایگاه تاریخ تطبیقی؛ چنانچه در جلسات گذشته گفتیم، جنگ احد مقبولیتهای قبلی پیامبر اسلام(ص) را از بین برد. موقعی که پس از این جنگ، مشرکین به مکه بازگشتند، حالت پیروزمندانه داشتند و از یأسی که در جنگ بدر به آنها دست داده بود، درآمدند.
مشرکان در جنگ بدر تقریباً به این نتیجه رسیده بودند که نمیشود پیامبر(ص) را شکست داد، زیرا آن حضرت در جنگ بدر اصلاً زخمی نشد، در حالی که تمام هدف مشرکان، کشتن ایشان بود. اما در جنگ احد تا یک قدمی کشتن پیامبر(ص) جلو رفتند.
برعکس، در این طرف، وقتی جنگ احد تمام شد و پیامبر اکرم(ص) به مدینه بازگشت، آن حضرت هیچ نیروی جنگندهای نداشت. مسلمانانی که پای کار بودند، همه زخمی بودند. از طرفی، در شهر مدینه ابزار نبرد شهری وجود نداشت. اما در مقابل، ابوسفیان ضربهای نخورده بود و تنها چند نفر از نیروهایش کشته شده بودند.
اگر مشرکان در این برهه به مدینه حمله میکردند، همه چیز را نابود میکردند. موقعی که آنها از مدینه دور شده و به سمت مکه بازمیگشتند، به این فکر افتادند که چه شد ما از منطقه برگشتیم. اینکه چرا بعد از مجروح شدن پیامبر اکرم(ص) و مطلع شدن مشرکین از زنده بودن آن حضرت، منطقه را ترک کردهاند، سؤالی بود که خود ابوسفیان هم جواب آن را نمیدانست و هیچ عامل ظاهری نداشت!
وقایع بعد از جنگ احد
پس اینکه چرا ابوسفیان ادامه درگیری با مسلمانان را رها کرده و رفت، خودش هم نفهمید. بالأخره مشرکان به منطقهای در آن طرف حَمراء الاَسَد رسیده و سپس تصمیم گرفتند به سوی مدینه بازگردند. برای بازگشت، نیاز به اطلاعات داشتند که الآن اوضاع مدینه چگونه است؟
مطلبی را قبلاً گفته و الآن تکرار میکنیم که پیامبر اکرم(ص)، راه کاروانهای تجاری مربوط به مشرکین عادی را نبسته بود؛ بلکه آن حضرت راه کاروان تجارتی قریش را که در حال رفتن به شام بود تا درآمد کسب کرده و با آن درآمد، اسلحه و مزدور خریده و به مدینه حمله کند، بست. یکی از دلایل ما بر ادعای مذکور این جریان است:
شخصی به نام نعیم بن مسعود اشجعی، تاجر مکی بود. موقع برگشت از سفر تجاری شام، زمانی که همراه کاروانش به نزدیکیهای مدینه رسید و فهمید که در جریان جنگ احد، سپاه اسلام در مقابل ابوسفیان دچار شکست شده است، کاروان را نگه داشت و به دیدار پیامبر اسلام(ص) رفت. گفت: هر چند من مشرکم، ولی اهل مبارزه با شما نیستم و شما را دوست دارم. از این وضعیتی هم که پیش آمده است ناراحتم. آیا از دست من برای شما کمکی برمیآید؟ پیامبر(ص) فرمودند: ما اینجا نیازی به شما نداریم؛ اما اگر در راه مکه ابوسفیان را دیدی که میخواهد دوباره به این منطقه حمله کند، اگر توانستی، او را از تصمیمش منصرف کن.
نعیم قبول کرد و رفت. زمانی به حمراء الاسد رسید که ابوسفیان منتظر کاروانی بود که از آن، اوضاع مدینه را بپرسد. از نعیم پرسید: اوضاع مدینه چگونه بود؟ نعیم پاسخ داد: ابوسفیان! فرار کن؛ همه افرادی که محمد را در جنگ، تنها گذاشته بودند، ناراحت و پشیمان شده و حالا اسب و شتر و اسلحه آورده و هماهنگ و یکپارچهاند. من سپاهی را دیدم که زمین زیر پایشان میلرزد. فرار کن و برو. ابوسفیان توصیه او را قبول کرد که از آنجا فرار کند.
یک کاروان تجاری از سمت مکه به شام میرفت. ابوسفیان به آنها گفت: پیغامی دارم که اگر آن را به محمد برسانید، در بازگشت چندین بار شتر گندم به شما میدهم. پیغامم این است که به او بگویید: ابوسفیان با حالت غضب به سمت شما میآید و میخواهد شما را از بین ببرد.
پس از دیدار پیامبر اسلام(ص) با نعیم بن مسعود، جبرئیل بر آن حضرت نازل شده و گفته بود: یا رسول الله! ابوسفیان را تعقیب کن. پیامبر(ص) گفت: با چه کسانی به تعقیب او بروم؟ جبرئیل پاسخ داد: با تمام افرادی که دیروز فرار نکردند.
افرادی که روز قبلِ این ماجرا فرار نکرده بودند، هفتاد نفر مجروح بودند. یکی از آنها علی بن ابیطالب(ع) بود؛ به قدری زخم خورده بود که مسلمانان نمیتوانستند زخمهای ایشان را بدوزند.
بالأخره ندا داده شد که هر کس فرار نکرده و مانده است، برای جهاد بیاید. دو نفر از بچههای انصار بودند که برادر بوده و هر دو زخمی شده بودند. یکی از آنها به دیگری گفت: این ندا را تو هم میشنوی؟ جواب داد: بله. گفت: ما با این وضعیت، چگونه میتوانیم بجنگیم؟ آن دیگری جواب داد: به تنهایی که قدرت بر بلند شدن نداریم؛ ولی دو نفری میتوانیم. به هر حال آن دو مجاهد بلند شده و آماده جهاد شدند. همه هفتاد نفری که مانده بودند، خصوصیتشان اینگونه بود.
ابوسفیان به سمت مکه فرار کرد. از آن طرف، کاروانی که از مکه به شام میرفت، پیغام او را به سپاه اسلام رسانید. مسلمانان گفتند: مقاومت کرده و میایستیم: «الَّذِینَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُواْ لَکُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِیمَاناً وَقَالُواْ حَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَکِیلُ»(آل عمران/173). سپاه اسلام حرکت کرده و به منطقه حمراء الاسد رسید؛ اما دیدند که ابوسفیان فرار کرده است. پیامبر(ص) آنها را راهنمایی کرد تا با پولهایی که داشتند، معاملاتی در آن منطقه انجام داده و بر اثر آن، سود فراوانی بردند.
انتهای پیام/
منبع: جلسه بیست و سوم تاریخ تطبیقی استاد مهدی طائب(1394/01/18)
امیرالمؤمنین(ع) میدانست که جان پیامبر اکرم(ص) در معرض خطر است؛ از همین رو، با اینکه آن سوی جمعیت بود، به سمت پیامبر(ص) میرفت تا آن حضرت را پیدا کند. علی(ع) در بین راه که عبور میکرد، هر کس که او را میدید، ضربهای به او میزد، ولی آن حضرت توجهی نمیکرد.
پایگاه تاریخ تطبیقی؛ بلافاصله پس از جنگ بدر، قبیله بنیقَینُقاع آمده و با پیامبر(ص) اعلان جنگ کردند، و به این ترتیب، یهود اولین خاکریزش را عملیاتی کرد. به هر مقدار که بر اثر جنگ بدر روحیه مثبت در مدینه ایجاد شده بود، با این اقدام تضعیف شد.
با تأمل در آیاتی از قرآن که شأن نزولشان مربوط به این برهه است، میفهمیم که ماجرای بنیقینقاع، یک فتنه بود و برای پیامبر(ص) خیلی هزینه داشت، زیرا این قبیله، چسبیده به مدینه، و با برخی از قبایل همپیمان بود. حتی برخی از انصار که به عمق فاجعه پی نبرده بودند، به دفاع از آنها برآمده و خواستار عدم مقابله با آنها شدند.
به هر تقدیر، بنیقینقاع از مدینه بیرون رانده شد. البته بر اثر جوسازیای که در مدینه توسط سیستم تبلیغاتی یهود و منافقان صورت گرفت، مسلمانان نتوانستند آنها را به هلاکت رسانند.
آمادگی برای جنگ اُحُد
بعد از وقوع جنگ بدر و شکست مشرکان از مسلمانان، یهود مدینه به مکه رفتند و ابوسفیان با توصیه و خطدهی آنها، عزاداری نسبت به کشتگان بدر را ممنوع کرد؛ چرا که میخواستند داغ کشتهشدگان تازه بماند، و به این وسیله کینهشان نسبت به مسلمانان در جنگ بعدی محفوظ باشد.
ابوسفیان یک سپاه 3000 نفری تشکیل داد و دستور داد تا در جنگ پیشِ رو، زنها هم همراهی کنند. او با این روش میخواست مردان لشکر، به خاطر غیرت نسبت به زنانشان، در جنگ ایستادگی کنند.
به پیامبر(ص) خبر دادند که مشرکین مکه به سوی مدینه میآیند. برای مقابله با دشمنان، دو نظر میان مسلمانان وجود داشت؛
1 - جنگ در داخل مدینه.
2 - جنگ در بیرون شهر.
نظر خود پیامبر(ص) دفاع شهری بود؛ چرا که مشرکان ابزار جنگ شهری نداشتند، و تنها ابزارشان، تیر و کمان و شمشیر بود که برای میدان باز مناسب بود، نه جنگ شهری. سخن پیامبر اسلام(ص) این بود که مشرکین را به شهر بکشانید؛ در این صورت، جنگ همگانی میشود، و از طرفی، مشرکان راه را در شهر گم میکنند و با مشکلات زیاد دیگری هم روبهرو میشوند.
پاسخ بعضی از مسلمانان این بود که شهر جنگی برای ما ننگ است. ما در این برهه هم، آن جریان مرموز را میبینیم که در جنگ بدر جوسازی کرده و اسیر گرفتند و این گونه، مشرکین را نجات دادند. آنها در حالی ادعای ننگ بودن شهر جنگی را داشتند که بنا بر نقل تاریخ، همه جنگهای مدینه قبل از این برهه هم که بین اوس و خزرج اتفاق میافتاد، در داخل شهر انجام شده بود.
عدهای از جوانها گفتند: «ما در جنگ بدر نتوانستیم حضور پیدا کنیم؛ اگر جنگ داخل شهر باشد، نمیتوانیم به مقام شهادت نائل شویم». سؤالی که در اینجا به ذهن خطور میکند، این است که در طول یک سالی که از جنگ بدر میگذشت، مگر چند نفر به سن و سال بالایی رسیده بودند که این سخن گفته شود؟! نکته قابل تأمل اینکه در بین همین جوانهای مدعی، کسانی بودند که هیچ موقع به جنگ نمیآمدند! به نظر میرسد این توجیهها برای مخفی نگه داشتن پشت پرده بیرون رفتن پیامبر اکرم(ص) در جنگ احد از شهر بود.
شروع جنگ احد
بالأخره پیامبر اسلام(ص) در مقابل اصرار بعضیها، پذیرفت که جنگ در بیرون مدینه انجام پذیرد.(لازم به ذکر است پس از اینکه تصمیم به جنگ در بیرون شهر نهایی شد، بعضی از منافقان، مثل عبدالله بن ابی هم با این توجیه که جنگ در بیرون شهر اشتباه است، از همراهی پیامبر(ص) استنکاف کردند). تعداد افرادی که پیامبر(ص) را در این جنگ همراهی میکردند، یک سوم مشرکین بود. آن حضرت منطقه احد را انتخاب کرد که دشت باز نباشد و تنها یک لبه آن برای مبارزه باشد.
سپاه اسلام برای جنگ پیش رو آرایش شد. مشرکان 3000 نفر افراد جنگی با تجهیزات کامل بودند و به دست زنها وغلامانشان هم طبل داده بودند. در مقابل، سپاه اسلام 1000 نفر بودند و فقط یک اسب داشتند که پیامبر(ص) روی آن نشسته بود. در تاریخ نوشتهاند: مسلمانان هراس شدیدی داشتند؛ به طوری ترسیده و صاف نگاه میکردند که گویا پرنده روی سرشان نشسته بود.
رئیس قبیله بنیعبدالله، طلحة بن ابیطلحه هل من مبارز طلبید. پیامبر(ص) امیرالمؤمنین(ع) را به جنگ او فرستاد و آن حضرت او را از پا در آورد. اینجا دومین نقطهای بود که امیرالمؤمنین(ع) در عملیات ظهور و بروز پیدا کرد. پس از به درک واصل کردن طلحه، علی(ع) سوار اسب او شده و به این ترتیب، صاحب اسب شد. در ادامه، ده نفر از مشرکان برای مبارزه جلو آمدند که حضرت آنها را نیز به زمین انداخت. هر کسی که عَلَم سپاه مشرکان را برمیداشت، امیرالمؤمنین(ع) او را زده و به زمین میانداخت. دیگر کسی نبود که علم را بردارد.
پیامبر اسلام(ص) اینجا نیز مانند جنگ بدر دستور داد که هجوم ناگهانی کنید. مسلمانان روحیه گرفته بودند و مانند سیل جلو میرفتند.
پیامبر(ص) به حدود پنجاه نفر فرموده بود: «شما تنگه را ببندید. حتی اگر به شما گفتند که مشرکین، ما را در مدینه تعقیب میکنند، یا ما در مکه مشرکان را تعقیب میکنیم، شما از محلتان تکان نخورید، تا دستور من بیاید».
خود پیامبر اسلام(ص) در قرارگاه بودند و نمیجنگیدند. از آنجایی که هدف مشرکان، کشتن وجود مقدس پیامبر(ص) بود، مسلمانان قول داده بودند از آن حضرت محافظت کنند؛ بنابراین جنگ را از اطراف ایشان دفع میکردند.
پس از مدتی جنگ و درگیری، مشرکان مغلوب شدند و زنان و اموالشان را گذاشته و فرار کردند. افرادی که در تنگه ایستاده بودند، در صدد ترک مأموریت و برداشتن غنائم برآمدند. فرماندهشان با اصرار آنها را از این اقدام نهی کرد، اما آنها تصمیمشان را عملی کرده و تنگه را ترک کردند.
این افراد تازهکار بودند. اگر افق و هدف به صورت صحیح متجلی نشود، این عوارض طبیعی است. تنها در جایی این عوارض اثر نمیکند که عشق به هدف، به قدری بالا برود که امور مادی هیچ تلألؤی نداشته باشد و آن هم فقط از طریق وجهالله میشود. در روز عاشورا هم چون اصحاب امام حسین(ع) فانی در وجهالله بودند، چیزی را نمیدیدند؛ حتی نمیفهمیدند که شمشیر به آنها میخورد!
حمله خالد بن ولید
بحث سهو پیامبر(ص) به این دلیل در اینجا مطرح شد که در غزوه احد هم درباره آن حضرت گفتند: حالا یک سخنی را گفته است و چه بسا از روی سهو و اشتباه باشد! با این منطق، تنگه را رها کرده و به سراغ غنائم رفتند. نمیدانستند که پیامبر(ص) از اموری اطلاع دارد که آنها از آن غافلند.
واقع قضیه این بود که خالد بن ولید در بین درختها کمین کرده بود و موقعی که ترک مأموریت افراد گماشته شده به تنگه را مشاهده کرد، ناگهان حمله کرده و چند نفر باقیمانده در آن محل را شهید کرد و سپس خودش را به پیامبر(ص) رساند. از طرفی، مشرکینی هم که قبلا فرار کرده بودند، با اطلاع از حمله خالد، دوباره پا به میدان گذاشتند.
ناگهان 200 نفر مشرک دور پیامبر(ص) را گرفتند، در حالی که کسی از مسلمانان، اطراف آن حضرت نبود. آنها شروع کردند به پرتاب سنگ و تیر به طرف پیامبر(ص). آن حضرت با شمشیر میزد و گروهی از آنها عقبنشینی کرده و افراد پشت سر سنگ میزدند. اگر 200 نفر با شمشیر برای جنگ یک نفر بیایند، شاید بشود با آنها مقابله کرد، ولی اگر با سنگ و کلوخ باشند، مقابله امکان ندارد.
چنانچه گفتهاند، تعدادی از سنگها به زره پیامبر(ص) خورد و حلقه زره در استخوان سر آن حضرت فرو رفت. از همه جوانب به پیامبر(ص) سنگ میخورد؛ حتی دندانها و پیشانی آن حضرت نیز در این سنگباران شکست. پیامبر اسلام(ص) روی زانو افتاده بوده و خونریزی داشت. در این شرایط بود که یک نفر فریاد زد: «پیامبر(ص) کشته شد»! بر اثر این شایعه، مسلمانان فرار کردند.
ایثار بینظیر امیرالمؤمنین(ع) در دفاع ار پیامبر(ص)
امیرالمؤمنین(ع) میدانست که جان پیامبر اکرم(ص) در معرض خطر است؛ از همین رو، با اینکه آن سوی جمعیت بود، به سمت پیامبر(ص) میرفت تا آن حضرت را پیدا کند. علی(ع) در بین راه که عبور میکرد، هر کس که او را میدید، ضربهای به او میزد، ولی آن حضرت توجهی نمیکرد. همه توجهش به این بود که به پیامبر(ص) برسد.
موقعی خودش را به پیامبر(ص) رساند که تقریباً آخرین رمق مقاومتی در زانوانش بود. امیرالمؤمنین(ع) شروع کرد به عقب دادن حلقه محاصره. هفتاد ضربه در این میان به ایشان خورد.(البته «هفتاد» در اینجا به معنای عدد کثرت است. به قدری زخم بر بدن مبارک ایشان وارد شده بود که وقتی بعد از جنگ میخواستند زخمها را بدوزند، هر زخمی را که میدوختند، زخم کنار آن باز میشد).
بالأخره حلقه محاصره کنار رفت. در اینجا امیرالمؤمنین(ع) در ذهنها ماند. شمشیر ذوالفِقار هم اینجا برای آن حضرت آورده شد. ذوالفقار شمشیر معجزهآسایی بود که هرگز کند نمیشد. گفتهاند: آن شمشیر از تمام موانع عبور میکرد و هر زمان آن حضرت با ذوالفقار میزد، زره و صاحب زره را دو نیم میکرد.
انتهای پیام/
منبع: جلسه بیست و دوم تاریخ تطبیقی استاد مهدی طائب(1393/12/19)
منافقان در داستان سدالابواب دو اقدام انجام دادند: اول اینکه جوسازی کرده و گفتند: پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) به دامادش بیش از حد ارج مینهد. آنها افراد را تحریک کردند که این چه دینی است که یک جوان 23، 24 ساله را بر افراد 40، 50 ساله مقدم میدارد؟!
پایگاه تاریخ تطبیقی؛ بعد از مدتی جبرئیل بر پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) نازل شد و گفت: یا رسولالله! تمام درهای باز شده به مسجد را گل بگیر. پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) دستور داد همه درها به جز درِ خانه علی(علیهالسلام) را ببندند.
با این دستور، دو مشکل برای منافقان به وجود آمد:
منفذ اطلاعاتی آنها بسته شد.
مقام والای علی(علیهالسلام) برای مسلمانها معرفی شد.
(بخاری روایتی را در صحیحش آورده است که پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) در پی دستور الهی مبنی بر بستن درها فرمود: «سُدُّوا الابوابَ الا خَوخَةَ ابیبکر»؛ یعنی: همه درها را به جز پنجره ابوبکر ببندید! ابن حجر عسقلانی هم در برابر روایت «سُدُّوا الابوابَ الا بابَ علی» همان روایت بخاری را آورده و سپس به جمع بین روایات پرداخته است که «سُدُّوا الابوابَ الا بابَ علی» یعنی فقط در علی(علیهالسلام) باز بماند؛ و اما روایت «سُدُّوا الابوابَ الا خَوخَةَ ابیبکر» کنایه از خلافت بعد از پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) است، و الا اصلاً پنجرهای نبوده است!
ابن حجر میگوید: منظور پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) این بوده است که بعد از وفات من، خیلیها سعی میکنند که پنجره باز کنند و حاکمیت را بگیرند؛ ای مسلمانان! حاکمیت کسی غیر از ابوبکر را نپذیرید! ابن حجر در ادامه بحثش حتی منکر اصل قضیه سد الابواب میشود و مراد پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) را فقط همان نفی خلافتِ شخص دیگر غیر از ابوبکر دانسته است).
منافقان در داستان سدالابواب دو اقدام انجام دادند: اول اینکه جوسازی کرده و گفتند: پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) به دامادش بیش از حد ارج مینهد. آنها افراد را تحریک کردند که این چه دینی است که یک جوان 23، 24 ساله را بر افراد 40، 50 ساله مقدم میدارد؟!
آنها حتی حمزه را به قدری تحریک کردند تا اینکه خدمت پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) آمده و گفت: یا رسولالله! درِ خانه من را با این سن و سالم بستی و درِ خانه علی(علیهالسلام) را که به جای فرزند من است، بازگذاشتی؛ آیا این اهانت نیست؟
پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) فرمود: من این درها را با رأی خود نبستم؛ خداوند دستور چنین کاری را به من داده است. با این سخن پیامبر(صلیاللهعلیهوآله)، حمزه قانع شد و گفت: اگر دستور خداوند بوده است، پس حرفی نیست.
به هر تقدیر، اعتراض حضرت حمزه حاکی از جوی است که علیه امیرالمؤمنین(علیهالسلام) به راه انداخته بودند.(البته چه بسا حمزه در ظاهر این اعتراض را انجام داد تا مسلمانان متوجه شوند این قضیه، یک دستور الهی بوده است).
دومین اقدام منافقان در داستان سدالابوب این بود که برای حفظ منفذ اطلاعاتی، شخصی از خودشان را فرستادند که برو و به پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) بگو: ما خیلی مشتاق هستیم که شما را ببینم؛ اجازه بده تا یک پنجره به طرف مسجد باز بگذاریم.
پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) خواسته او را نپذیرفت و موقعی که با اصرار او مواجه شد، فرمود: درت را به طرف مسجد به صورت کامل ببند، طوری که به اندازه سر سوزنی هم باز نماند.
ازدواج فاطمه(س) با علی(علیهالسلام)
اصحاب رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) از جمله علائمی که از قبل، برای نبوت آن حضرت شنیده بودند، این بود که جانشینش دامادش خواهد بود. بر این اساس، عدهای تلاش میکردند با فاطمه زهرا(س) ازدواج کرده و داماد پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) شوند. محدودیتهای آن حضرت به گونهای بود که نمیتوانست به صراحت بگوید: من نمیخواهم به شما دختر بدهم. فرمود: امر ازدواج زهرا(س) به دست خداست.
پس از مدتی، پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) علی(علیهالسلام) را احضار کرده و فرمود: خدای متعال امر کرده است تا زهرا(س) را به عقد ازدواج تو درآورم.
در پی این واقعه، منافقان در مدینه شایعه کردند که پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) رحم ندارد؛ دخترش را که این همه سختی کشیده است، به علی(علیهالسلام) داد که هیچ چیز از دنیا ندارد. در تاریخ هم این اعتراض خود را به دروغ به حضرت فاطمه(س) نسبت دادهاند که آن بانوی بزرگوار به پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) فرمود: چرا من را به عقد یک جوان فقیر درآوردی؟!
بحثی در موضع «دربِ» خانه فاطمه(س)
درِ خانه حضرت فاطمه(س) به طرف مسجد پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) بود. مؤید ادعای ما این است که هر گاه پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) روی منبر مشغول خواندن خطبه بودند و حضرت زهرا(س) از خانه بیرون میآمد، پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) خطبه را قطع میکرد.
برخی اوقات نیز به محض دیدن فاطمه(س) از منبر پایین میآمد و در برابر مسلمانان خم شده و دست دخترش را میبوسید و تا جایگاه بانوان او را بدرقه کرده و سپس برمیگشت و خطبه را از سر میگرفت.
بنابراین باید درِ خانه فاطمه(س) در جایی میبود که پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) او را در بالای منبر میدید و چنین عکسالعملی نشان میداد.(هدف پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) از این اقدامات، مطرح کردن فاطمه(س) در اذهان مسلمانان بود. در نتیجه همین رفتارهای پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) بود که منافقان با همه ظلمهایی که انجام دادند، نتوانستند فاطمه(س) را از تاریخ محو کنند).
با توضیحات مذکور، متوجه میشویم: محلی که هماکنون به عنوان درِ خانه حضرت فاطمه(س) مشخص شده، نقطه مقابل دری است که در آن زمان بوده است. علاوه بر اینکه در قضیه سدالابواب، همه درها به جز در خانه فاطمه(س) بسته شد. اگر درها رو به بیرون بودند(نه رو به مسجد)، نیازی به بستن آنها نبود.
انتهای پیام/
منبع: جلسه بیست و یکم تاریخ تطبیقی استاد مهدی طائب(1393/11/28)
فردی که همراه با پیامبر(ص) بود، قصد داشت که بعد از آن حضرت، حکومت را با انتخاب مردمی، تصاحب کند؛ بنابراین به او دستور داده شده است که بین مردم به نوعی اقدام کند که در نظر مسلمانان، نفر دوم اسلام باشد.
پایگاه تاریخ تطبیقی؛ پیامبر اکرم(ص) مأمور شدند که به مدینه هجرت کنند. آن حضرت مجبور بود که برای خروج از مکه، نیمهشب اقدام به فرار کند. زمانی که از منزل بیرون آمدند، با یکی از اصحاب مواجه شدند. انسان به تنهایی، راحتتر میتواند از دست دشمن بیرون برود، تا اینکه بخواهد به همراه فرد دیگر فرار کند، زیرا در حالتی که شخص، به تنهایی از دشمن فرار میکند، ابتکار عمل در دست خودش است، اما وقتی دو نفر میشوند، دیگر ابتکار عمل، دست خود فرد نیست. بر این اساس، پیامبر اکرم(ص) قطعا نمیخواست کسی را همراه خودش ببرد.
علت به غار رفتن پیامبر(ص)
اینجا جای این پرسش است که چرا پیامبر اسلام(ص) به غار رفتند؟ آیا رفتن ایشان به آن غار، برای رد گم کردن بود؟ آیا برای این بود که مشرکین دچار اشتباه شوند و نتوانند ایشان را تعقیب کنند؟ اگر علتش این بود، باید گفت: تیر آن حضرت به هدف نخورد، چون مشرکین جای ایشان را پیدا کردند و تا جلو غار هم آمدند؛ هر چند خدای متعال به این طریق که عنکبوتی بیاید و دهانه غار را ببندد و کبوتری هم آنجا لانه کند، ایشان را نجات داد. پس معلوم میشود که رفتن پیامبر(ص) به غار، به دلیل مذکور نبوده است؛ یعنی در طرح اولیه، این مسأله مطرح نبوده است که ایشان به آنجا بروند. طرح اولیه این بود که آن حضرت، مستقیم به مدینه بروند؛ که در این صورت، مشرکین هم نمیتوانستند ایشان را پیدا کنند. پس معلوم میشود اتفاقی افتاده بود که آن حضرت، رفتن به این نقطه(غار) را انتخاب کردند. حال باید دید آن اتفاق، چه بوده است؟
اتفاقی که باعث شد پیامبر(ص) به غار بروند، دیدن یکی از اصحاب در بین راه بود. اگر آن حضرت این فرد را همراه خودشان نمیبردند، قضیه فاش میشد.
این حادثه، یک حادثه طبیعی نبود که پیامبر اسلام(ص) روز روشن بروند و در راه، کسی را ببینند؛ این حادثه، نیمهشب اتفاق افتاد. شهر مکه هم مانند شهرهای امروز نبوده است که چراغ و لامپ داشته باشد، بلکه همه جا تاریک بود و به غیر از نگهبانان، کسی در تاریکی شب نمیماند. کافی بود که پیامبر(ص) از مکه بیرون بیایند تا بتوانند مستقیماً به مدینه بروند، در حالی که ایشان سه روز در مکه بودند. چرا ایشان در مکه ماندند؟ چون این فرد را دیدند که در جلو راهشان ایستاده بود. اگر پیامبر(ص) به آن شخص میگفتند که به دنبال من نیا، او میرفت و همه را از رفتن آن حضرت خبردار میکرد.
جریان رفتن پیامبر اسلام(ص) به غار، با مسائل بعد از وفات ایشان، ارتباط محکمی دارد. فردی که همراه با پیامبر(ص) بود، قصد داشت که بعد از آن حضرت، حکومت را با انتخاب مردمی، تصاحب کند؛ بنابراین به او دستور داده شده است که بین مردم به نوعی اقدام کند که در نظر مسلمانان، نفر دوم اسلام باشد. او هم به دنبال کسب این موقعیت بود و در مکه هم در این باره موفق بود، طوری که در آن شهر، همه او را قبول داشتند؛ اما در مدینه هیچ کس این فرد را نمیشناخت. اهالی مدینه فقط اسم پیامبر(ص) را شنیده بودند که 5 سال هم منتظر او بودند. جایی که قرار بود پیامبر(ص) آنجا به قدرت برسند، مدینه بود؛ بنابراین بایستی انصار، شخص همراه آن حضرت را نفر دوم اسلام میشناختند، تا او در آینده بتواند موفقیت کسب کند.
طبق قرار قبلی، اهالی مدینه در منطقه قبا، منتظر آمدن پیامبر(ص) بودند و آن مکان، بهترین جایی بود که نفر دوم اسلام شناخته شود.
اگر پیامبر اکرم(ص) آن شخص را که در راه دیدند، با خود نمیبردند، او فرار آن حضرت را افشا میکرد؛ اگر هم به همراه ایشان به مدینه میرفت، به هدفش میرسید. همین امر سبب شد که پیامبر اسلام(ص)، مسیر را عوض کرده و به غار بروند. ایشان سه روز در آنجا ماندند. از آن طرف، افرادی که در قبا جمع شده بودند، موقعی که آمدن پیامبر(ص) به تأخیر افتاد، برنامه استقبال را منتفی کردند.
مراد از همراه پیامبر(ص) در آیه سوره توبه
ادله قرآنی بر اینکه شخص همراه پیامبر(ص)، فرد مشهوری بود، گفته ما را تأیید میکند. توضیح اینکه: آیهای که در سوره توبه به جریان مذکور اشاره میکند این است: «إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِینَ کَفَرُوا ثَانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُمَا فِی الْغَارِ إِذْ یَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهِ وَأَیَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ کَلِمَةَ الَّذِینَ کَفَرُوا السُّفْلَی وَکَلِمَةُ اللَّهِ هِیَ الْعُلْیَا وَاللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ »(توبه/40).
اگر شخص همراه پیامبر(ص) فرد مشهوری نبود، هنگام نزول آیه، مسلمانان از آن حضرت سؤال میکردند: این فردی که با شما بوده است، چه کسی است؟ از عدم سؤال مردم، معلوم میشود که درباره فرد همراه پیامبر(ص) خیلی تبلیغ شده بود. شبیه این سخن، در جریان مسجد خیف روی داد. در آن مسجد، پیامبر اکرم(ص) فرمودند: من به زودی از بین شما رخت سفر میبندم. زمانی که ایشان این خبر را دادند، بین مردم هیچ سؤالی ایجاد نشد که بپرسند: فرد جانشین شما چه کسی خواهد بود؟ درست است که آن حضرت به صورت عمومی فرموده بودند: «انی تارک فیکم الثقلین؛ کتاب الله و عترتی اهل بیتی»، ولی «اهل بیت»، یک عبارت عام است. جایی از تاریخ نیامده است که پیامبر اسلام(ص) در مسجد خیف به صورت مصداقی به جانشین بعد از خود، اشاره کند. یا هر چه را که در تاریخ بوده است، از بین بردهاند که هیچ بعید نیست؛ و یا اصلاً سؤالی نبوده است. اگر ما فرض دوم را بپذیریم، این سؤال پیش میآید که چرا کسی از پیامبر(ص)، درباره جانشین بعد از ایشان سؤال نکرد؟ مسلمانان مخاطب پیامبر(ص)، افراد سیاسی و تربیت شده آن حضرت بودند، و نمیشود سؤال نکردن آنها را بر غیر سیاسی بودن حمل کرد. پس نپرسیدنشان دلیل بر این است که مسأله برای آنها حل بود.
بزرگترین ابزار تبیلغی فرد همراه پیامبر(ص)، یار غار بودن او برای آن حضرت بود. در این باره، باید به محتوای آیه دقت کرد. چرا قرآن، ضمیر را در «أَخْرَجَهُ» به پیامبر(ص) برگرداند، ولی بعد گفت: اینها دو نفر بودند؟ دو نفر بودند، ولی اخراجی یک نفر از آنها بود!
مسلمانان در آن روز، دو دسته بودند. دسته اول، کسانی بودند که شکنجه میشدند و فرار میکردند. دسته دوم هم افرادی بودند که حامی داشتند. دسته سومی نبود که حامی نداشته باشند و شکنجه هم نشوند. در مورد علی بن ابیطالب(ع) هم باید گفت: اولاً کسی حریف آن حضرت نمیشد که بتواند به ایشان آزاری برساند؛ و ثانیاً ایشان حمایت ابوطالب را داشت.
تأمل در آیه سوره توبه
میخواهیم کمی بیشتر در آیه سوره توبه تأمل کنیم. این آیه در اواخر دوران رسالت پیامبر اسلام(ص)، و زمانی که اوضاع مسلمانان سامان یافته بود، نازل شده است. در این برهه، بعضی از مسلمین، برای شرکت در جنگها تمایلی نداشتند. این آیه نازل شد و خداوند فرمود: اینکه من میگویم به پیامبر(ص) کمک کنید، برای این نیست که او به شما نیاز دارد؛ من در جایی به او کمک کردم که هیچ کس نبود. آیه به موردی اشاره میکند که اولا به غیر از خداوند کسی نبود که به پیامبر(ص) یاری رساند؛ ثانیا همه دشمنان آن حضرت حضور داشتند. پس مسلما در چنین جایی شکست قطعی بود، در حالی که خداوند مانع شکست ایشان شد. اشاره خداوند در این آیه به قضیه غار است: «إِذْ هُمَا فِی الْغَارِ». همان صحابی مشهور بود که در غار، همراه پیامبر(ص) حضور داشت. او میتوانست آنجا یاور آن حضرت باشد، اما خداوند او را به عنوان حامی در آن برهه معرفی نکرده است.
در قسمتی از آیه، اخراجکنندگان را «کفار» معرفی میکند: «إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِینَ کَفَرُوا»، در حالی که کسانی که برای یافتن پیامبر(ص) جلو غار جمع شده بودند، مشرکان بودند. البته درست است که مشرکان هم جزء کفار محسوب میشدند، اما از اینکه آیه شریفه به جای تعبیر «الذین أشرکوا»، عبارت «الذین کفروا» را به کار برده است، میتوان استفاده نمود که علاوه بر مشرکان، فرد یا افراد دیگری نیز که از زمره کفار محسوب میشدند، آنجا حضور داشتهاند. از طرفی چون قرآن کریم، اشد دشمنان مؤمنین را یهود و مشرکان معرفی میکند(لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِّلَّذِینَ آمَنُواْ الْیَهُودَ وَالَّذِینَ أَشْرَکُواْ وَلَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَّوَدَّةً لِّلَّذِینَ آمَنُواْ الَّذِینَ قَالُوَاْ إِنَّا نَصَارَى ذَلِکَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّیسِینَ وَرُهْبَانًا وَأَنَّهُمْ لاَ یَسْتَکْبِرُونَ. مائده/82) پس لابد در این برهه هم، علاوه بر مشرکان، یهود نیز حضور داشته است، چرا که خداوند میخواهد نصرت خودش را در مرحلهای یادآوری کند که سرسختترین دشمنان(یهود و مشرکان) همزمان حضور داشتهاند.
حال این سؤال مطرح میشود که حضور مشرکان در اطراف غار، واضح و مشخص بود؛ اما یهودیها کجا بودند؟ جواب این است که همان مصاحب و کنار دستی، نماینده یهود بود. به اعتقاد ما، دلیلی قویتر از این، برای حضور یهود برای مقابله با پیامبر(ص) نداریم.
مطلب مرتبط دیگر در مورد آیه مذکور این است که صفات غیر اختیاری مانند ترس، گرسنگی، و ... قابل نهی نیستند؛ اما اگر بر صفات غیر اختیاری، امر اختیاری مترتب شود، میتوان از آن امر اختیاری نهی کرد؛ مثل اینکه انفجاری رخ داده باشد، و فردی از ترسش فرار کند. اگر کسی به آن فرد بگوید: «نترس»، در حقیقت، او را از ترسیدن که امر غیر اختیاری است، نهی نمیکند، بلکه از فرار کردن که اختیاری است، نهی میکند.
حال میگوییم: با توجه به این قسمت آیه که میفرماید: «إِذْ یَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا»، اگر مصاحب پیامبر(ص) واقعاً ترسیده بود، آیا امکان داشت آن حضرت به او بگوید: «نترس»؟ مسلما جواب منفی است، زیرا ترس، یک امر طبیعی میباشد. موقعی که پیامبر(ص) به او میگوید: «نترس»، پس حتما او بر آن صفت غیر اختیاری(ترس) یک فعل اختیاری مترتب کرده است و پیامبر اکرم(ص) هم از آن فعل اختیاری نهی میکند. سؤال اینجاست که او چه کاری انجام میداده است که پیامبر(ص) او را نهی کرد؟
تصور مشرکان بیرون غار این بود که پیامبر(ص) تنهاست. اگر آنها به طور ناگهانی داخل غار میآمدند، هر دو(پیامبر و مصاحب آن حضرت) را میکشتند. از آنجایی که مصاحب پیامبر(ص) این احتمال را میداد، کاری کرد که اگر مشرکان داخل شدند، کشته نشود و اگر هم داخل نیامدند، باطنش نزد پیامبر(ص) افشا نشود. شروع به ایجاد سر و صدا کرد و این کار او، مورد اعتراض پیامبر(ص) قرار گرفت. گفت: یارسول الله! نگران هستم و میترسم. پیامبر(ص) در جواب او فرمود: «لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا». با شنیدن این سخن از پیامبر(ص)، مجبور شد که ساکت شود. اگر کمی بیشتر سر و صدا میکرد، مشرکان باخبر شده و به درون غار میریختند؛ اما پس از سخن پیامبر(ص) به دلیل افشا نشدن نفاقش مجبور به سکوت شد.
مأموریت آن شخص این بود که در کنار پیامبر(ص) طوری بالا بیاید که بتواند نفر دوم اسلام شده و حکومت را پس از آن حضرت به دست بگیرد. در قضیه غار نیز، هم میخواهد مأموریتش را انجام دهد و هم در حال انجام مأموریت، کشته نشود؛ بنابراین طوری رفتار میکند که اگر مشرکان به داخل غار آمدند، او را نکشند و اگر هم به داخل نیامدند، او بتواند به مأموریتش ادامه دهد.
دلیل مهمی که تأیید میکند حزن آن شخص، واقعی نبوده است، این است که خداوند در آیه مذکور میفرماید: «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهِ»؛ یعنی خداوند سکینه و آرامشش را بر پیامبر(ص) نازل کرد. اگر مصاحب پیامبر(ص) واقعا محزون بود، خداوند سکینه و آرامش را به او هم نازل میکرد و در نتیجه، آیه این چنین میشد: «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهما»، در حالی که چنین نیست.
بعضی از مخالفان مدعی هستند که ضمیر در «علیه» به آن شخص مصاحب برمیگردد، زیرا پیامبر(ص) نیاز به آرامش نداشت.
جواب ما این است که مگر این داستان را خود شما نقل نکردهاید(هر چند به نظر ما واقعیت ندارد) که در شب جنگ بدر، پیامبر اکرم(ص) از شب تا صبح نخوابیده و به درگاه خداوند استغاثه میکرد که خدایا! ما در حال شکست خوردن هستیم. آن حضرت به قدری منقلب شد که به زانو افتاده و عبا از روی دوشش برکنار شد. در این لحظه ابوبکر آمد و عبا را روی دوش پیامبر(ص) انداخت و دستان آن حضرت را گرفت و گفت: «بلند شوید؛ خوب نیست که شما این طور رفتار کنید. با این کارها دشمن دلشاد میشود. خداوند تو را تنها نمیگذارد»! میگویند: «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهِ» در جنگ بدر نازل شد.
پس طبق این نقل، انزال سکینه برای پیامبر(ص) بوده است. بنابراین، سخن خودشان که آن حضرت نیاز به سکینه و آرامش نداشت، نقض میشود.
نکته: از اینکه در ادامه آیه هم، فرد مورد تأیید و یاری خداوند را شخص پیامبر(ص) معرفی میکند: «وَأَیَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا»(ضمیر در «أیّده» به صورت مفرد آمده است که به پیامبر(ص) برمیگردد، نه اینکه به صورت تثنیه بیاید تا مراد از آن، پیامبر(ص) و مصاحب آن حضرت باشد) میتوان فهمید که دل آن شخص با پیامبر(ص) نبوده است.
دلیل دیگر بر مطلب مذکور اینکه هر جا در قرآن کلمه «صاحب» و مشتقات آن به کار رفته که درباره دو ذیشعور و در مورد امور دنیایی بوده است، حتماً یکی از آن دو طرف، کافر بوده است؛ مانند این آیه: «یَا صَاحِبَیِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ»(یوسف/39). در این آیه، یک طرف گفتوگو(دو زندانیِ همراه حضرت یوسف) کافر بودند. در آیه محل بحث هم، طبق این قاعده مستعمل در قرآن، یک طرف باید کافر باشد.
انتهای پیام/
منبع: جلسه بیستم تاریخ تطبیقی استاد مهدی طائب(1393/11/14)
پس از اینکه قریش از قرارداد پیامبر(ص) با اهالی مدینه مطلع شد و نتوانست بر آنها دست یابد، وارد تصمیمگیری نهایی شد. ما باید در این جلسه تصمیمگیری، رد پای یهود را پیدا کنیم، هر چند در ظاهر چیزی نمیبینیم.
پایگاه تاریخ تطبیقی؛ درباره خود شعب مطالعه کنید تا معلوم شود عمق این محاصره چه بوده است؟ آیا صرفاً میخواستند به پیامبر اکرم(ص) غذایی نرسد؟ ارتباط محاصره با خود مدینه چه اندازه بوده است؟
باید این مطلب را دانست که شعب ابیطالب به همان اندازه که برای پیامبر اکرم(ص) ضربه و ضرر بود، به همان اندازه هم برای مشرکین ضرر و ضربه بود، زیرا محاصره اقتصادی در شعب ابیطالب باعث شده بود گردش مالی از مکه سلب شده و اقتصاد اهالی آن منطقه فلج شود. بنابراین درست است که مشرکان در آخر کار محاصره را برداشتند، اما بعد از آن، به شدت از پیامبر اسلام(ص) عصبانی بودند.
ما گاهی موارد از گذشته، حال را میفهمیم و گاهی موارد از حال، گذشته را. امروز عصبانیت آمریکاییها از ما، بیشتر از عصبانیت آنها 30 سال پیش است، چون 30 سال قبل فقط ایران را از دستشان گرفته بودیم، اما بقیه منافع خودشان را دارا بودند. آنها در مورد محاصره ما دچار اشتباه شدند، زیرا محاصره شدن باعث شد که گردانه اقتصاد ما از دل اقتصاد آنها بیرون بیاید؛ طوری که وقتی ما را تحریم کردند، ما تمام دانشها و ماشینها و گندم و غیره را از غیر آمریکا خریدیم، و این باعث شد پول ما عملاً در اقتصاد آمریکا وارد نشود و در نتیجه، اقتصاد آنها به تدریج نزول کرد. به این ترتیب، دو معضل برایشان ایجاد شد: هم ایران را از دست دادند و هم اقتصاد خودشان را. بنابراین هماکنون دو برابر از ما عصبانی است و به همین جهت به مرور زمان، اقداماتش علیه ما شدیدتر میشود.
همین مسأله در مورد مشرکین هم اتفاق افتاد. زمانی که آنها خواستند به پیامبر اسلام(ص) ضربه اقتصادی بزنند، آن حضرت اذیت شدند، ولی ضرر نکردند.(اصولاً در این دنیا ضرر مالی برای مؤمن معنا ندارد، هر چند که شاید از این امور اذیت شود، زیرا اعتقاد ما این است که رزق را خدا میدهد). در مقابل، مشرکان قبل از شعب ابیطالب، از جانب پیامبر اسلام(ص) ضربه اقتصادی نخورده بودند، اما در جریان محاصره اقتصادی که خودشان آن را به وجود آورده بودند، دچار ضرر شده و به همین علت از پیامبر(ص) عصبانی شدند. به همین سبب، زمانی که آن حضرت از شعب بیرون آمدند، مشرکان میخواستند اقدامات خودشان را تشدید کنند. در این زمینه با دو مانع روبهرو بودند: جناب ابوطالب و حضرت خدیجه(س) که البته هر دو بزرگوار را خداوند از پیامبر(ص) گرفت، و در نتیجه، زمینه برای اقدامات بیشتر مشرکین فراهم شد.
پیمان حمایت اهالی مدینه با پیامبر(ص) در منا
یک مورد دیگر که میتوان از امروز به شرایط آن روز پی برد، این است که به هر میزان، دشمن از ما ضرر ببیند، شناختش به عمق خطر، بیشتر میشود. اگر مشرکان در روزهای آغازین بعثت، 10 درصد احتمال خطر از سوی پیامبر اسلام(ص) میدادند، بعد از شعب ابیطالب، این احتمال به 90 درصد رسیده بود، زیرا برایشان روشن شد که گرچه مسلمانان در مکه دچار ضرر مالی شدهاند، ولی از آن طرف، مدینه را به دست آوردهاند. به این جهت، تمام تلاش اهل مکه این شد که ارتباط پیامبر(ص) با مدینه کامل نشود. از این رو، هیأتی که از مدینه آمده بود، در مکه در معرض تهدید و کشته شدن بودند. برای در امان ماندن از این تهدیدات، بایستی ارتباط اهالی مدینه با پیامبر(ص) در زمان حج انجام میشد که ماه حرام، و ازدحام مکه هم خیلی زیاد بود؛ اما با وجود این، پیامبر اسلام(ص) در خود مکه با این 500 نفری که از مدینه آمده بودند، ارتباط برقرار نکردند؛ بلکه فرمودند: از بین خودتان 70 نفر را انتخاب نموده، و به منا بیایید.
نمایندگان مدینه، شب دوازدهم در منا جمع شدند و درباره هجرت پیامبر اسلام(ص) صحبت کردند. آن حضرت فرمودند: من به مدینه خواهم آمد، ولی لازم است که شما هم وعده حمایت بدهید. پیامبر(ص) تعهد ولایت را از اهالی مدینه گرفتند: «النبی أولی بالمؤمنین من أنفسهم»(أحزاب/6). کلمه «أولی» در این آیه به این معنا است که اگر مثلا مسلمانی یک لقمه نان داشته باشد، و امر دایر باشد بین اینکه آن را به فرزندش بدهد یا به پیامبر(ص)، باید به پیامبر بدهد؛ و یا اگر پیامبر اکرم(ص) فرمود: «در فلان مسیر برو»، در حالی که اراده شخص، غیر از آن باشد، باید از اراده پیامبر(ص) تبعیت کند، چرا که اراده دیگران، در مقابل اراده پیامبر(ص)، اعتباری ندارد.
پس از اینکه پیامبر اسلام(ص) درباره ولایت خودش از آنها تعهد گرفت، خواستار امضایشان شد. همگی آمدند تا پیماننامه را امضا کنند. پیامبر(ص) فرمود: 11 نفر از بین شما باید آن را امضا کنند. سپس جبرئیل آمد و نام افرادی را که باید امضا کنند، گفت.
شما درباره این مطلب تحقیق کنید که سرنوشت 11 نفری که پیماننامه را امضا کردند، بعد از هجرت پیامبر اسلام(ص) به مدینه چه شد؟ ببینید که چند نفر از آنها قبل از پیامبر(ص) از دنیا رفتند؛ و افرادی هم که بعد از پیامبر(ص) زنده ماندند، با حوادث بعد از ایشان چگونه برخورد کردند؟
گفتهاند: با امضای پیماننامه مذکور، شیطان فریاد زد و قریش را مطلع کرد که شما خوابیدهاید، در حالی که محمد(ص) قرارداد هجرت میبندد. به دنبال این فریاد، قریش به محل مذاکره پیامبر(ص) و مدینهایها هجوم بردند، اما قبل از اینکه برسند، نمایندگان مدینه از تاریکی شب استفاده کرده و متفرق شدند.
البته جای سؤال است که این شیطان کیست؟ آیا واقعاً شیطان فریاد زده بود؟ آیا اصلا شیطان حق چنین کارهایی را دارد؟ اینجا نقطهای تاریک و قابل سؤال است.
پس از قرارداد، پیامبر اسلام(ص) به نمایندگان مدینه فرمود: بروید و منتظر باشید که من خواهم آمد. ما اینجا باز یک نقطه تاریک در تاریخ داریم و آن این که میگویند: اهالی مدینه در قبا منتظر پیامبر(ص) مینشستند. سؤال اینجاست که اگر آن حضرت زمان معینی را برای هجرت خودشان تعیین نکرده بودند، چرا مدینهایها در قبا به انتظار مینشستند؟
رد پای یهود در جلسه مشرکان
پس از اینکه قریش از قرارداد پیامبر (ص) با اهالی مدینه مطلع شد و نتوانست بر آنها دست یابد، وارد تصمیمگیری نهایی شد. ما باید در این جلسه تصمیمگیری، رد پای یهود را پیدا کنیم، هر چند در ظاهر چیزی نمیبینیم. در ظاهر، تمام تصمیمگیریها به دست مشرکین است؛ در حالی که خداوند در قرآن میفرماید: « لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِّلَّذِینَ آمَنُواْ الْیَهُودَ وَالَّذِینَ أَشْرَکُواْ وَلَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَّوَدَّةً لِّلَّذِینَ آمَنُواْ الَّذِینَ قَالُوَاْ إِنَّا نَصَارَى ذَلِکَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّیسِینَ وَرُهْبَانًا وَأَنَّهُمْ لاَ یَسْتَکْبِرُونَ» (مائده/82). بنابراین، یهود قطعاً بر جلسه تصمیم گیری مشرکین رهبری میکرد؛ البته حضور علنی نداشت، ولی بالأخره آن را ارشاد میکرد. باید این رد پا را پیدا کرد.
برگزاری جلسه برای تصمیمگیری نهایی
بالأخره قریش برای تصمیمگیری نهایی در مورد پیامبر اسلام (ص) از سران همه قبایل دعوت کردند. برای اطمینان و استحکام جلسه، گفتند: فقط کسانی به این جلسه بیایند که تا آخر، همراه ما میمانند. رئیس بنیهاشم، ابولهب بود. گفتند: اگر ابولهب بیاید و بفهمد که ما میخواهیم محمد را بکشیم، ممکن است ما را همراهی نکند؛ از این رو نباید از بنیهاشم کسی را دعوت کنیم. این نشان میدهد که چه اندازه قرار بود جلسه مذکور سری باشد. بر خلاف تصمیم قبلی، در جلسه به این نتیجه رسیدند که ابولهب کسی است که تا آخر با ما میماند؛ بنابراین او را هم دعوت کردند.
در این جلسه، سه پیشنهاد مطرح شد: سجن و تبعید و قتل؛ اما دو پیشنهاد اول رأی نیاورد، چون در صورت تبعید، پیامبر (ص) به مدینه میرفت؛ اگر هم آن حضرت را زندانی میکردند، یارانش شبانه ایشان را فراری میدادند. در نتیجه، تنها راه حل را در قتل ایشان دیدند.
نوبت به این رسید که چه کسی آن حضرت را بکشد. میدانستند که هر کس ایشان را بکشد، با شمشیر بنیهاشم روبهرو خواهد شد. گفتهاند: شیطان در قالب پیرمردی نجدی وارد جلسه شد وگفت: پیشنهاد من این است که او را به صورت مجموعی بکشید، تا بنیهاشم نفهمند که با چه کسی طرفند؛ آنها که نمیتوانند با همه قبایل درگیر شود.
این، دومین موردی است که شیطان ورود کرده است؛ اما سخن اینجاست: کسی که به عنوان شیطان معرفی شده است، نمیتواند یک فرد ناشناختهای باشد، زیرا جلسه مذکور، کاملاً سری بود و در جلسات سری آنها افراد شناختهشده شرکت میکردند. بنابراین، فرد مورد نظر، قطعاً یک فرد شناختهشدهای است که از او با نام شیطان یاد کردهاند. ضمنا –همان طور که در آینده خواهیم گفت- در تاریخ، این قضیه سابقه دارد که رد کسی را با دادن عنوان «شیطان» به او گم کرده باشند.
انتهای پیام/
منبع: جلسه نوزدهم تاریخ تطبیقی استاد مهدی طائب(1393/11/07)
امیرالمؤمنین(علیهالسلام) هنگام نزول وحی در غار حرا بوده و صدای وحی را هم شنیده است؛ اما سخنی از ترس و تردید پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) نمیزند.
پایگاه تاریخ تطبیقی؛ بحث در این بود که اولین وحی به پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) همراه هیچگونه ترسی نبوده است. آنچه که از ترس و تردید پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) نقل کردهاند، همه دروغ است.
آخرین دلیل ما بر این مطلب، بیان امیرالمؤمنین(علیهالسلام) است که در نهجالبلاغه هم نقل شده است: «و لقد سمِعتُ رَنَّةَ الشیطانِ حینَ نزَل الوحیُ علیه(صلیاللهعلیهوآله) فقلتُ یا رسول الله ما هذه الرنة؟ فقال: هذا الشیطان قد أیِس من عبادته. إنک تسمع ما أسمع و تری ما أری إلا أنَّکَ لستَ بنبی و لکنک لَوزیرٌ و إنک لعلی خیر (خطبه 192)؛ من ناله شیطان را شنیدم و از پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) پرسیدم که این چیست؟ ایشان فرمود: این ناله شیطان است که با مبعوث شدن من، از عبادت شدن خودش مأیوس شده است ... ».
امیرالمؤمنین(علیهالسلام) هنگام نزول وحی در غار حرا بوده و صدای وحی را هم شنیده است؛ اما سخنی از ترس و تردید پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) نمیزند.
نزول دفعی و تدریجی قرآن
اصلاً ما برای پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) نسبت به قرآن نقطه جهل نداریم، چون قبل از اینکه وحیِ تدریجی انجام شود، وحی دفعی انجام شده بود. توضیح اینکه قرآن دو نزول دارد: نزول تدریجی و نزول دفعی. نزول دفعی بر ذات قلب پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) بوده و زمان و مکان ندارد؛ اما اینکه آن را بر مردم بخوانند، تفصیل و زمان دارد.
پس پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) با مردم در زمان زندگی میکند، ولی با خدا زمان ندارد. زمانی که وحی دفعی بر پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) نازل میشود، حتی جبرئیل هم آنجا وجود ندارد. 27 رجب به پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) گفته شد بخوان. چه چیزی؟ همان را که گفتیم؛ اما بر اساس آنچه که میگوییم بخوان و از حافظهات استفاده نکن: «وَلا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ یُقْضَى إِلَیْکَ وَحْیُهُ» (طه/ 114). مراد این است که قبل از تمام شدن وحی دوم بر تو، آن را نگو؛ یعنی به وحی اول سخن نگو.
لذا در قضیه تغییر قبله، پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) میدانست که قبله عوض خواهد شد، اما هنوز ابلاغ نشده بود: «قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّمَاء فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَیْثُ مَا کُنتُمْ فَوَلُّواْ وُجُوِهَکُمْ شَطْرَهُ وَ إِنَّ الَّذِینَ أُوْتُواْ الْکِتَابَ لَیَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِن رَّبِّهِمْ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا یَعْمَلُونَ» (بقره/ 144). پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) همه این امور را قبلاً میدانست، ولی بیان و ابلاغ آنها نیاز به زمان داشت.
ضمنا باید دانست که نزول دفعی قبل از نزول تدریجی بوده است، و الا نزول دفعی دیگر معنا نداشت، چرا که مقداری از آن قبلاً بوده است. نزول دفعی در ماه مبارک رمضان اتفاق افتاده است: «إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ» (قدر/1). اگر این آیه مربوط به نزول تدریجی باشد، خلاف واقع میشود، چون مقداری از نزول قرآن در سایر ماههای سال بوده است، در حالی که خداوند میفرماید: «إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ» (قدر/1)؛ و لیلةالقدر در ماه رمضان است.
بنابراین از مطالب جلسه قبل و این جلسه نتیجه میگیریم زمانی که جبرئیل به پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) گفت بخوان، آن حضرت همه را میدانست، و «خواننده نیستم» و یا «بلد نیستم» معنا ندارد. روایتهایی هم که میگویند پیغمبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) در هنگام نزول وحی میترسید و عرق میکرد، همه از ضِعاف است. تاریخ ما از این پیرایههایی که به پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) بسته شده است، باید پاک شود.
بحثی در اولین مسلمان
پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) کار تبلیغیشان را شروع کردند. اقدام آن حضرت در مکه، فقط تبیین بود. اینجا بحث است که اولین مسلمان کیست؟ اهل سنت میگویند: اولین مسلمان از بین بچهها علی بن ابیطالب(علیهالسلام)، و در بین زنان، حضرت خدیجه (س) است و از میان بزرگسالان، یکی از اصحاب را نام میبرند.
ما سؤالی از آنها داریم که آیا آن صحابی در دوره پنهانی مسلمان شد یا در دوره علنی؟ اگر او جزء چهل نفری باشد که در دوران پنهانی مسلمان شدند، یعنی کسی است که پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) به سراغ او رفته و به اسلام دعوت کرده است؛ چون در دوره دعوت پنهانی، آن حضرت برای دعوت افراد به اسلام، به طور خصوصی با اشخاصِ دارای زمینه مساعد، ارتباط میگرفت.
اما اگر مسلمان شدن آن صحابی، مربوط به دوران علنی باشد، فضیلتی برای او محسوب نمیشود؛ زیرا پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) در این دوران علنا مردم را دعوت کرده و عدهای مسلمان میشدند.
اگر اسلام او مربوط به دوران پنهانی باشد، همه مطالبی که ما دربارهاش میگوییم، دروغ میشود؛ اینکه مثلا او اصلاً از اول ایمان نیاورده بود؛ چرا که مگر میشود پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) در آن دوره خاص، به سراغ کسی برود که اصلاً ایمان نمیآوَرَد؟ دعوت کسی که اصلاً ایمان نمیآوَرَد، در دوران پنهانی مصلحت نبود و فایدهای نداشت، زیرا چنین کسی منافق بود و در نتیجه به این طرف و آن طرف میگفت و ایجاد درد سر میکرد؛ در حالی که در این دوران، مسائل باید مخفی میماند تا مشکلی ایجاد نشود.
البته طبق نقل خود اهل سنت، صحابی مورد اشاره در زمان علنی شدن دعوت، اسلام آورده است. نقل کردهاند: وقتی پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) دعوت علنی را شروع کردند، سران قریش جلسهای گذاشتند که در مقابل این پدیدهای که علنی شده است، چه اقدامی انجام دهیم؟ در آن زمان، صحابی مورد بحث در مکه نبوده و برای تجارت به شام رفته بود.
موقعی که از سفر برگشت، سران قریش او را دعوت کرده و گفتند: ما میخواستیم برای مقابله با محمد تصمیم بگیریم، ولی منتظر شدیم بیایی تا با تو هم در این زمینه مشورت کنیم. او گفت: من میدانستم که محمد آمده و ادعای رسالت دارد؛ لذا آمدهام تا به او ایمان بیاورم. گفتند: از کجا این مطلب را میدانستی؟ پاسخ داد: من در شام که بودم، بزرگان اهل کتاب به من گفتند: زمانی که وارد مکه شوی، شخصی را خواهی دید که ادعای پیامبری کرده است.
فلسفه دعوت مخفیانه
دعوت مخفیانه پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) در سه سال آغاز اسلام به این جهت بود که اگر آن حضرت از همان ابتدا فریاد زده و دعوت را علنی میکرد، مشرکان با توجه به تنهایی ایشان، برای این حرکت ایجاد مشکل میکردند؛ اما وقتی آن حضرت در دوران مخفی با افراد مستعد ارتباط گرفت و در نتیجه آن، چهل نفر اسلام آوردند، موقعی که دعوت علنی شد، این افراد ایمان پنهانی خود را علنی کردند و این امر، اعتبار و ارزش زیادی داشت.
علت عدم ابراز ایمان ابوطالب
از موقعی که پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) دعوت را علنی کرد، درگیریها شروع شد. جناب ابوطالب در مکه نفوذ زیادی داشت. او به امر پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) ایمان خودش را آشکار نمیکرد. اینکه میگویند ابوطالب مشرک از دنیا رفت، سخن باطلی است. ابوطالب اصلا مشرک نبوده است که با شرک از دنیا برود. اگر اختلاف نظری هم هست، در این مورد است که آیا ابوطالب، نبوت پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) را قبول کرد یا خیر؟ اما اینکه ابوطالب و پدرانش بتپرست نبودهاند، امر مسلّمی است. آنها پیرو دین جدشان، اسماعیل(علیهالسلام) بودند.
علت اینکه ابوطالب ایمانش به پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) را علنی نکرد، این بود که در آن موقع، پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) نیرویی غیر از قبیله خود، بنیهاشم نداشت و رئیس آن قبیله هم ابوطالب بود؛ حال اگر او ایمان خود را علنی میکرد، از ریاست برکنار میشد و این مسؤولیت به دست ابولهب میافتاد، و در این صورت، توسط خود بنیهاشم پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) را میکشتند.
ابوطالب با عدم ابراز ایمانش توانست مدافع سرسخت پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) باشد. نمونهای از حمایتهای او از ساحت پیامبر بزرگوار را نقل میکنیم: در آن زمان در خانه خدا، هم بتپرستها قربانی میکردند و هم مسلمانان. گوشتهای قربانی را میبردند، اما شکمبههای آن را باقی میگذاشتند. روزی پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) در خانه خدا مشغول نماز بود و ابوجهل هم به همراه عدهای آنجا نشسته بود. ابوجهل به شکمبه گوسفندی اشاره کرد و گفت: هر کس آن را روی سر محمد خالی کند، من به او مالی خواهم بخشید. فردی قبول کرد که این اقدام را انجام دهد. در این موقع، جناب ابوطالب سر رسید و صحنه را دید. شمشیرش را درآورده و آنها را تهدید کرد که کسی حق ندارد از اینجا برود. سپس به شخصی که شکمبه به روی پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) ریخته بود، گفت: آن شکمبه را بیاور و به سبیل تمام اینها بمال. کسی از جایش تکان نخورد و او هم این کار را انجام داد. سپس ابوطالب گفت: از این به بعد، اگر بخواهید عملی را علیه محمد انجام دهید، با شمشیر من و بنیهاشم روبهرو خواهد شد.
بنابراین تا موقعی که ابوطالب زنده بود، مشرکان نمیتوانستند اقدامی علیه پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) انجام دهند. اینکه شنیدیم پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) در مکه مورد اذیت و آزار قرار میگرفت، مربوط به بعد از وفات جناب ابوطالب است.
انتهای پیام/
منبع: جلسه هجدهم تاریخ تطبیقی استاد مهدی طائب(1393/10/30)